درباره وبلاگ


خدا یا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم،و ان گونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم ________ _______ ______ _____ ____ بی انتهــــــــــــــــــــــــــــــــاتــریــــن
بــــی انـتــهــاتــریــن
عــبــرتـــــــــــــــ

روزگاری صيادی در کنار برکه ای زيبا بر ساحل آبی زلال نشسته بود و غرق در روياهای کودکی بود ،سنگ هاي را پي در پي با آرامش در آب روان مي انداخت و با خودش زمزمه می کرد که " دريای بزرگی باشی يا گودال کوچک کم آب هيچ فرقی نمی کند. اگر زلال باشی آسمان در درون تو هست " تو اين حال و هوا بود که صدايی آرام اما دلنشين گفت : آ يا برای آسمان دلت ستاره نمی خواهی ؟
صياد ما نگاهی به اطراف انداخت و دنبال صدا گشت و خيلی زود در يافت که آن صدای دلنشين ..صداي ماهی است درون برکه که داره از زيبايی به خودش می نازه و در زلالی آب برکه بدون رقيب دور خودش می چرخه و گاه گاهی هم با ناز و عشوه سری از آب بيرون می کشه و توانايی خالقش رو تو خلق زيباييش به رخ صياد می کشد ، صياد قصه ما هم که تو آسمون دلش تک ستاره ای هم نداشت با تمام وجودش علاقمند شد تا زيباترين ستاره رو تو آسمون دلش جا بده و ...
صياد قصه مون با ماهی خوشگلش نشست و عهد هايی بست تا وقتی که حوضچه ای زيبا برايش فراهم نکرده ، آرامش خاطره انگيز ماهی زيبايش از برکه ای که در آن زندگي مي کند نگيره وهرگز به چشم يک صيد بهش نگاه نکنه ماهی خوشگلمون هم قول داد که تا وقتی حوضچه اش در دل صياد مهيا نشده از رو طمع سر از باغچه ديگرون در نياره و به دنبال دريايی واهی نگرده .
داستان قصه ما ادامه پيدا کرد و کرد و کرد تا اينکه صياد وصيد چنان با هم صميمی شدند که ديگه فکر کردن دنيا فقط مال اينهاست و کسی نمی تونه اينها رو از هم جدا کنه ...،هر روز صياد دل پاکمون به کنار برکه می آمد و ماهی خوشگلش رو نگاه می گرد وباهاش به صحبت می نشست. شب ها هم از ترس اينکه مبادا اتفاقی برای ماهيش بيافته تا صبح چشم رو هم نمی گذاشت و گاهی وقت ها هم به دليل فراق لحظه ای ماهی اش اشک هايی می ريخت که از زلالی آب برکه ي که محل زندگي ماهي قصمون بود زلال تر .....
روزها پشت سرهم می گذشت و صيادمون می رفت کنار برکه تا در امتداش به همراه ماهی دلش قدم بزنه بدون اينکه حتی بخواد لمسش کنه و يا حتی بخواهد اين فکر رو تو ذهنش بپروراند که گاهی فرصت اين هست که بشود از آب هم بيرونش کشيد.
حوضچه ی دل صياد ديگه داشت آماده می شد و صياد قصمون با اشکهای زلالش داشت پرش می کرد تا ماهيش و تو زلال ترين آب برکه دنيا که دلی بود ازجنس محبت جا بده تا هيچ وقت دلتنگ برکه ی قبليش نباشه.
تو اين اوضاع و احوال بود که ماهی قصمون بی خبر از تلاشهای صيادش به سرش می زنه تا کمی بره دور دورا چرخی بزنه رفت و رفت تا اينکه ديد يه محوطه بزرگی است که آبش گل آلوده و نيزارهای بلندی داره، به طمع بزرگيش واردش شد اما غاقل از اينکه وارد باتلاقی شد که تو لجنزارش نه تنها پاکی نيست بلکه آبی است که خيلی وقته گنديده و شده محل زندگی قورباغه ها و....( قورباغه هايی که به رنگ سبزشون می نازند )
ماهی خوشگلمون با اينکه بسيار منطقی بود و سرشار از فهم و شعور بالا ، اما دانسته وارد باتلاق شد و صياد و تک ستاره ی دل پاک صياد رو به ورطه ی فراموشی سپرد .
صياد قصمون هنوزم که هنوزه بر کناره برکه نشسته و چشم به راهه که شايد روزی ماهی خوشگلش بتونه خودش رو از منجلابی که توش افتاده نجات بده و برگرده و اين انتظار ادامه دارد....
اين انتظار باعث شده اين داستان ما نه تو چرخه ای قرار بگيره و نه تو حلقه ای تکرار بشه بنا بر اين داستان ما ادامه دارد چون ماهی خوشگلمون داره می چرخه وتجربه کسب می کنه معلوم نيست داستانمون پايان خوبی داشته باشه يا نه ؟
حالا سوالاتی که خوشحال می شم جوابش رو از شما ها بشنوم ...
آيا داستان اين عشق شبا هتي به زندگي هاي ما انسانهاي امروزي داره ؟
آيا صياد خيلی وفادار بود يا ماهی مون بی وفا ؟
يا اينکه هر دو وارد بازی ناخواسته و قصه تلخ ما شدن ؟
يا رسم روزگار عوض شده و دل شکستن رفته تو صدر هنر ها ؟
يا ما ا نسانها بی ظرفيتيم و از استعداد و فهم و شعوری که خدا بهمون داده برای توجيه کارهای اشتباهمون استفاده می کنيم نه برای بهبودش ؟
آيا شما با حقير هم عقيده هستيد که می شود با صداقت و با مهر محبت آروم آروم و پله پله حرکت کرد و با اعمال انسان دوستانه و خداپسندانه به عرش خدا نزديک شد ، اما اگر با ريا هزاران پله هم از پلکان ترقي را بالا بروي مطمئن باش يک روز سقوط خواهي کرد ، خداو ند متعال يک دل کوچک به ما داده که می توا نيم تمام شاديها و غصه ها دنيا را توش جا داد دلی که می شود خدای خالقش رو هم درونش جا داد ، ولی چرا ما با اين دل کوچک هميشه قصد اين می کنيم که خالقش رو هم دور بزنيم ....


 



شنبه 21 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 23:0 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

سالهای دور پسری به یک دختری علاقمند شد و از دختر خانم قول گرفت که در آینده وقتی که موقعیت اجتماعی خوبی پیدا کرد با هم ازدواج کنند. روزها می گذشت و رابطه شون با خوشی و ناخوشی می گذشت تا روزی با یکدیگر در شهر قرار گذاشتند. پسر طبق قرار سر موقع در محل مورد نظر رسید، اما دختر مدتی هم از وقت گذشته بود اما نرسیده بود. پسر نگران شد و هزاران فکر به ذهنش خطور کرد. عابرین که از اون نقطه می‌گذشتند با هم زمزمه میکردند:

"دختر جوانی با کالسکه تصادف کرده".

مرد جوان خودش رو به به اون محل رساند و متأسفانه دید که همان دختر مورد علاقه‌اش است که این اتفاق برایش افتاده. فوراً معشوقه‌اش رو پیش پزشک حاذق شهر برد و پزشک بعد از معاینه رو به مرد جوان کرد و گفت:

"امیدی نیست"...

به یکباره دنیا برای  جوان سیاه شد با قلبی شکسته که حتی توان حرف زدن هم نداشت، با چشمانی پر از شبنم رو به ستاره قشنگش کرد. پزشک که حال جوان رو دید دستش روی شونه‌های پسر گذاشت و گفت:

"یک راه وجود دارد راه چاره در زمان آینده هست باید این دختر به خواب عمیقی فرو برود تا علم به درجه‌ای برسد تا از مرگ نجات پیدا کند".

مرد جوان گویی تولد دوباره پیدا کرد و بی درنگ قبول کرد تا مقدمات لازم رو فراهم کند تا بلکه زمانی برسد که به معشوقه‌اش برسد.

سالها گذشت وبا مشکلات فراوان پسر جوان کار می‌کرد تا هزینه اقداماتی که لازم بود را فراهم کند. دانش پزشکی آنقدر پیشرفت کرد تا توانایی پیوند قلب به واقعیت رسید و نوبت به آن خانم جوان رسید. با موفقیت عمل رو پشت سر گذاشت. روزهایی سپری شد تا وضع جسمانی او بهتر از روز قبل می‌شد.

چندماهی گذشت. روزی دختر جوان به همراه  نامزدش بر سر آرامگاهی که متعلق به اهدا کننده قلبش بود، رسید و با صدایی آرام گفت: "پیرمرد اگر تو نبودی هرگز من  تصادف نمی کردم تو باعث عذاب من شدی..."

سپس برای همیشه از آن مرد جدا شد.


 



شنبه 21 خرداد 1390برچسب:داستانهای آموزنده, :: 22:31 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند.زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد ،خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود،معرفی کرد.اوبه کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده،هرچه بخواهد به او بدهد .
کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا وبه خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد.در همین موقع پسرکشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد.مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سن وسال پسر خودش دارد ،به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند.مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی ،من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم .پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس ودانشگاهها بپردازم .کشاورز موافقت کرد وپسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد وبه خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود،به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد .آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ .چندسال گذشت .دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر،پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد .
جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لردراندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل
.


 



جمعه 20 خرداد 1390برچسب:داستانهای آموزنده, :: 19:15 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: « پس گیاه تو کو؟» پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:« این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.»


 



جمعه 20 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 1:10 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.

نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.

هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.

بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.

سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.

با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.

هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید:
چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست

آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :
تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی
مرد پرسید:
به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟

او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.


 



چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:داستانهای آموزنده, :: 22:31 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.

او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.

 

سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .

 

در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.

 

ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد

 

ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...

 

ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟

 

- خدايا نجاتم بده
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟

 

- بله باور دارم كه مي تواني

 

- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...

 

لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .

 

فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ...

 شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محكم چسبيده ايد ؟ آيا ميتوانيد رهايش كنيد ؟

 

درباره ي تدبير خدا شك نكنيد . هيچ گاه نگوئيد او مرا فراموش يا رها كرده است . و به ياد داشته باشيد كه او هميشه شما را در آغوش دارد.

 



چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 22:25 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".


 



سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:داستانهای آموزنده, :: 23:53 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.

پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.


 



دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 22:45 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.


 



سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 23:28 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

     پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..

 

     پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

      پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..

      پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه  گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ..


 




گويند صاحب دلي، براي اقامه نماز به مسجدي رفت 
 
نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند ‏که بعد از نماز، بر منبر رود و پند گويد.



پذيرفت.



نماز جماعت تمام شد.



چشم ‏ها همه به سوي او بود.



مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر ‏نشست.



بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.



آنگاه خطاب به جماعت گفت:



اي مردم! هر کس از شما که مي‌‏داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد!



.کسي برنخاست



گفت:



حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخيزد!



.باز کسي برنخاست



گفت:



شگفتا از شما که به ماندن اطمينان نداريد؛ اما براي رفتن نيز آماده نيستيد

 



سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 23:17 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ



روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در ان چیزهای گرانبها بود وایه الکرسی هم پیوست ان بود ان کس بسته را به صاحبش رد کرد
او را گفتند :چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت : صاحب مال عقیده داشت که این ایت مال او را از دزد نگاه میدارد ومن دزد مال هستم نه دزد دین! اگر ان را پس نمیدادم در عقیده ی صاحبان ان خللی راجع به دین روی میداد انوقت من دزد دین هم بودم.


 



دو فرشته مسافردرمنزل خانواده ثروتمندی توفق کردند تاشب را درآنجا بگذرانند.
آن خانواده گستاخی کردند واجازه ندادند فرشته ها شب را در مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند.بلکه به آنها فضای کوچکی از زیر زمین خانه رااختصاص دادند.همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روی زمین سخت بودند فرشته پیرتر سوراخی دردیوار دید وروی آن را پوشاند فرشته جوانتر علت را پرسید واوگفت : “چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند”
شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورز بسیار فقیر اما مهمان نوازی رفتند.پس از صرف غذای مختصر که داشتند آن زوج رختخواب خودشان رادراختیار فرشته هاقراردادندتاشب را راحت بخوابند.
صبح روز بعد فرشته ها آن زن وشوهر راگریان دیدند تنهاگاوشان که شیرش تنها منبع درآمدشان بود درمرزعه مرده بود.
فرشته جوان تر به خشم آمد وبه فرشته پیرتر گفت : چه طور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ مرداولی همه چیز داشت بااین حال تو کمکش کردی .خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم کردند وبا این حال توگذاشتی گاوشان بمیرد.
فرشته پیرتر پاسخ داد:”چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر میرسند” “شبی که مادرزیرزمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که درسوراخ دیوار طلا پنهان کرده بودند ازآن جا که صاحب خانه طماع وبخیل بود ومایل نبود ثروتش راباکسی شریک شود من سوراخ رابستم ومهرکردم تادستش به طلاها نرسد”
شب گذشته که دررختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد ومن درازا گاو رابه اودادم
چیزها همیشه آن طوری نیست که به نظر میرسند.
هنگامی که اوضاع ظاهرا بروفق مرادنیست اگر ایمان داشته باشید باید توکل کنید وبدانید که همواره هر چه پیش می آید به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش رانفهمید.



سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای آموزنده, :: 23:3 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

جوانمردي ازبياباني مي گذشت. از مسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين، خواهان كمك. با سرعت تمام به سوي او شتافت. غريبي بود .تشنه و گرسنه. در حال جان كندن. از اسب پايين آمد، مشك آب را بر لب هاي خشكيده او گذاشت. آنقدر آبش داد تا سيراب شد. غریبه جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد. اما به جاي آن كه شكوفه هاي مهر وعاطفه را تقديم منجي خويش كند، تيغ بر او كشيد و تا مي توانست از نامردي و قساوت دريغ نكرد.
آنگاه پيكر مجروح و زخم خورده او را در آن بيابان برهوت رها كرد، سوار اسب او شد كه برود… جوانمرد كه هنوز نيمه جاني در بدنش بود، با اشاره او را صدا كرد و گفت: از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن مگو! مرد از سر شگفتي علت اين امر را جويا شد.
او پاسخ دادو گفت: تو اكنون يك جوانمرد را كشتي. اما اگر بيان اين موضوع نقل مجالس شود، فتوت و جوانمردي كشته خواهد شد. آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان دست افتاده اي را بگيرد....



دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 22:58 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ
دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می فروخت.مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساطش همه چیز بود:غرور،حرص،دروغ و خیانت،جاه طلبی،.......... .هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را.بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگی شان را.شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را بهم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند.موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم،فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.می بینی!آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:البته تو با این ها فرق می کنی.تو زیرکی و مومن.زیرکی و ایمان،آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه.به جای هر چیزی فریب می خورند.از شیطان بدم می آمد اما حرف هایش شیرین بود.گذاشتم که حرف بزندو او هی گفت و گفت و گفت...ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.با خود گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی چیزی ار شیطان بدزدد.بگذار یک بار هم او فریب بخورد.به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم اما توی آن چیزی جز غرور نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اطاق ریخت.فریب خورده بود،فریب...
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود!فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.تمام راه را دویدم.تمام راه لعنتش کردم.تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم.عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.به میدان رسیدم اما شیطان نبود.آن وقت نسشتم و های های گریه کردم.اشک هایم که تمام شد بلند شدم.بلند شدم که بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،صدای قلبم را.و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم،به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

__________________


دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:راننده کامیون, :: 22:50 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

راننده کامیونی وارد رستوران شد.
دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چیزی نگفت . دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد : از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب 3 موتور نازنین را خرد کرد و رفت


 



شنبه 7 خرداد 1390برچسب:لطیفه , :: 22:0 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

پیری برای جمعی سخن میراند...
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردندر مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.


 



جمعه 6 خرداد 1390برچسب:حجاج بن یوسف, :: 21:33 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزى (حجاج بن یوسف ثقفى ) خونخوار (و وزیر عبدالملك بن مروان خلیفه عباسى ) در بازار گردشى مى كرد. شیر فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ایستاد و به گفته هایش گوش داد كه مى گفت :
این شیر را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آینده روى هم مى گذارم تا به قیمت گوسفندى برسد، یك میش ‍ تهیه مى كنم هم از شیرش بهره مى برم و بقیه در آمد آن سرمایه تازه اى مى شود بعد از چند سال سرمایه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت .
آنگاه (دختر حجاج بن یوسف ) را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهمیتى مى شوم . اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپیچى كند با همین لگد چنان مى زنم كه دنده هایش خورد شود؛ همین كه پایش را بلند كرد به ظرف شیر خورد و همه آن به زمین ریخت .
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه بر بدنش بزنند.
شیر فروش پرسید: براى چه مرا بى تقصیر مى زنید؟! حجاج گفت : مگر نگفتى اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلویش بشكند، اینك به كیفر آن لگد باید صد تازیانه بخورى .


 



جمعه 6 خرداد 1390برچسب:عیسى بن مریم, :: 21:31 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 گویند حضرت (عیسى بن مریم ) علیه السلام نشسته بود و نگاه مى كرد به مرد زارعى كه بیل در دست داشت و مشغول كندن زمین بود.
حضرت عرض كرد: خدایا آرزو و امید را از زارع دور گردان . ناگهان زارع بیل را به یك سو انداخت و در گوشه اى نشست .
عیسى علیه السلام عرض كرد: خدایا آرزو را به او بازگردان . زارع حركت كرد و مشغول زارع شد. عیسى علیه السلام از زارع سؤ ال نمود: چرا چنین كردى ؟ گفت : با خود گفتم تو مردى هستى كه عمرت به پایان رسیده ، تا به كى بكار كردن مشغولى ، بیل را به یك طرف انداخته و در گوشه اى نشستم .
بعد از لحظاتى با خود گفتم : چرا كار نمى كنى و حال آنكه هنوز جان دارى و به معاش نیازمندى ، پس بكار مشغول شدم .


 



حضرت موسى علیه السلام عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق كه خود را خالص براى یاد تو كرده باشد و در طاعتت بى آلایش باشد را ببینم .
خطاب رسید: اى موسى علیه السلام برو در كنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آنكه را مى خواهى . حضرت رفت تا رسید به كنار دریا: دید درختى در كنار دریاست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت كه كج شده به طرف دریا نشسته است و مشغول به ذكر خداست . موسى از حال آن مرغ سؤ ال كرد. در جواب گفت : از وقتى كه خدا مرا خلق كرده ، است در این شاخه درخت مشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب مى شود.
غذاى من لذت ذكر خداست . موسى سؤ ال نمود: آیا از آنچه در دنیا یافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض كرد: آرى ، آرزویم این است كه یك قطره از آب این دریا را بیاشامم . حضرت موسى تعجب كرد و گفت : اى مرغ میان منقار تو و آب این دریا چندان فاصله اى نیست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض كرد:
مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت یاد خدایم باز دارد. ...



جمعه 6 خرداد 1390برچسب:شیطان, :: 11:25 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در بنى اسرائیل عابدى بود به او گفتند: در فلان مكان درختى است كه قومى آن را مى پرستند. خشمناك شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند. ابلیس به صورت پیر مردى در راه وى آمد و گفت : كجا مى روى ؟
عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع كنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند.ابلیس گفت : دست بدار تا سخنى باز گویم . گفت : بگو، گفت : خداى را رسولانى است اگر قطع این درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار باید این كار انجام دهم .
ابلیس گفت : نگذارم و با وى گلاویز شد، عابد وى را بر زمین زد. ابلیس ‍ گفت : مرا رها كن تا سخن دیگرى برایت گویم ، و آن این است كه تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد كه بكارگیرى و بر عابدان انفاق كنى بهتر از قطع آن درخت است .
دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو گذارم .
عابد گفت : راست مى گویى ، یك دینار صدقه مى دهم و یك دینار بكار برم بهتر از این است كه قطع درخت كنم ؛ مرا به این كار امر نكرده اند و من پیامبر صلى الله علیه و آله نیستم كه غم بیهوده خورم ؛ و دست از شیطان برداشت .
دو روز در زیر بستر خود دو دینار دید و خرج مى نمود، ولى روز سوم چیزى ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت كه قطع درخت كند.
شیطان در راهش آمد و گفت : به كجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع درخت كنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاویز شد و عابد را روى زمین انداخت و گفت : بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا كنم .
گفت : مرا رها كن تا بروم ؛ لكن بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم ؟
ابلیس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو كرد و این بار براى خود و دینار خشمگین شدى ، و من بر تو مسلط شدم



 


امام صادق علیه السلام فرمود: زنى در كعبه طواف مى كرد و مردى هم پشت سر آن زن مى رفت . آن زن دست خود را بلند كرده بود كه آن مرد دستش را به روى بازوى آن زن گذاشت ؛ خداوند دست آن مرد را به بازوى آن زن چسبانید.
مردم جمع شدند حتى قطع رفت و آمد شد. كسى را به نزد امیر مكه فرستادند و جریان را گفتند. او علما را حاضر نمود، و مردم هم جمع شده بودند كه چه حكم و عملى نسبت به این خیانت و واقعه كنند، متحیر شدند! امیر مكه گفت : آیا از خانواده پیامبر صلى الله علیه و آله كسى هست ؟
گفتند: بلى حسین بن على علیه السلام اینجاست . شب امیر مكه حضرت را خواستند و حكم را از حضرتش پرسیدند.
حضرت اول رو به كعبه نمود و دستهایش را بلند كرد و مدتى مكث فرمود: و بعد دعا كردند. سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوى آن زن جدا نمودند.
امیر مكه گفت : اى حسین علیه السلام آیا حدى نزنم ؟ گفت : نه .
صاحب كتاب گوید: این احسانى بود كه حضرت نسبت به این ساربان كرد اما همین ساربان در عوض خوبى و احسان حضرت در تاریكى شب یازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع كرد.



جمعه 6 خرداد 1390برچسب:پیرزن, :: 11:21 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسیدو چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم ? فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند...




جمعه 6 خرداد 1390برچسب:زیركانه, :: 11:15 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ


 آقاى جك، رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تیغه كرده بود و كراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شركت جواب بدهد .
آقاى مدیر شركت، بجاى اینكه مثل ن*** و منكر از آقاى جك بپرسه ، یك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یك سئوال پاسخ بدهد . سئوال این بود :
"شما در یك شب بسیار سرد و طوفانى، در جاده اى خلوت رانندگى میكنید، ناگهان متوجه میشوید كه سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا میكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .یكى از آنها پیر زن بیمارى است كه اگر هر چه زود تر كمكى به او نشود ممكن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست كه حتى یك بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسیار زیبایى است كه زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او را در كنار خود داشته باشید . اگر اتومبیل شما فقط یك جاى خالى داشته باشد، شما از میان این سه نفر كدامیك را سوار ماشین تان مى كنید؟؟ پیرزن بیمار؟؟ دوست قدیمى؟؟ یا آن دختر زیبا را؟؟ جوابى كه آقاى جك به مدیر شركت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضى، برنده شود و به استخدام شركت در آید.
راستى، میدانید آقاى جك چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بودید چه كار میكردید ؟؟


 



جمعه 6 خرداد 1390برچسب:اغنیا, :: 1:21 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوردی؟
گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟
دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدسیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده


 



جمعه 6 خرداد 1390برچسب:عزراعیل, :: 1:18 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی به عزراعیل فرمان رسید كه جان پادشاهی قدرتمند را بگیر و چنین شد.در آن حال فرشته گان به عزراعیل عرض كردند:تا كنون شده جان انسانی را بگیری و نارحت شوی؟عزراعیل گفت:روزی در بیابانی سوزان كودكی شیر خوار با مادر خود راه گم كرده بودند.فرمان رسید جان مادر را بگیر و كودك را رها كن.چنین كردم،در آن حال دلم به حال آن كودك سوخت. فرشتگان عرض كردند:ای عزراعیل این پادشاه قدرتمند كه جانش را گرفتی همان كودكی بود كه در بیان تنها رها كردی....


 


 



 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب